شاهین برای روزهای بیکاری اش یک شغل دوم دست وپا کرده بود. حالا دیگرسرش شلوغ شده بود و شب ها دیر به خانه می آمد. وقتی هم که می آمد سریع شامش را می خورد وسرگرم "وایبر" و آن پیام های مسخره و ناامید کننده در مورد مسائل سیاسی اقتصادی - که فقط ایمان آدم رو ضعیف می کنه - می شد. گاه بعضی از پیام های خنده دار را بلند می خواند تا من هم بخندم و من در حالی  از این وضعیت ناراحت بودم فقط بهش نگاه می کردم.

گاه برای اینکه به حرف بیاورمش، سوالی می پرسیدم اما؛ در حالی که نگاهش به صفحه ی موبایلش بود به جواب کوتاهی بسنده می کرد و به کارش ادامه می داد.

دیگر از مطالعه و گفتگو و مشورت و هم فکری خبری نیست.

دارم تنها می شوم.

باید فکری برای نجات زندگی ام بکنم.