همه ی زندگیم شده بود درس، کنکور که قبول شدم؛ گفتم حالا یه نفس راحتی می کشم و به بقیه ی کارام می رسم ، کارایی که به خاطر قبولی در کنکور قیدشان را زده بودم (البته الان که فکرش را می کنم کار خاصی نبود، استراحت و برنامه های تفریحی و مسافرتی و از این قبیل موارد).

وارد دانشگاه که شدم ، نمی دونم چه جوری یه هو، به سرم زد که نمره الف کلاس باشم تا اینجوری ارشد (فوق لیسانس) هم بدون امتحان تضمین بشه.نمره های امتحان هام همه خوب بود؛ اما دانشجویی نبودم که سر کلاس ابراز وجود کنم (شاید به خاطر اینکه اصلا حرفم زدن بلد نبودم)

همین تصمیم باعث شد دوباره از خیلی از برنامه هام بزنم (البته باز همون برنامه های تفریحی؛ اما نه به شدت قبل از کنکور ) هر چند اگر تفریحی هم بود دلم آروم نبود و نگران درسهام بودم، از برنامه های فرهنگی دانشگاه که اصلا حرفش رو نزن ، فکر می کردم فقط برای ادماییه که برای آینده برنامه ندارن و همین جوری برا وقت  گذراندن اومدن دانشگاه!

خلاصه، غرض از همه ی این سختگیری ها، قبولی ارشد بود که حاصل شد. هنوز دو ترم از از این مقطع را نخوانده بودم که یه روز مادر بزرگوار عرض کردند: "حالا که به راحتی ارشد قبول شدی،برای دکترا حسابی باید درس بخونی و خودت رو آماده کنی"

!!!

... گاهی وقتها فکر می کنم باید این همه درس خواند که چه؟ از آن موقعی که یادم هست دارم درس می خوانم ، پس کی زندگی کنم؟

شاید اگر یک برنامه ریزی درسن داشتم که با آن به  همه ی کارهایم می رسیدم ، الان به این حس ماشین بودن نمی رسیدم

شاید اگر اون روز که دوستی بهم گفت: "تو که اینقدر درسخونی، بیا یه خورده برای بومی کردن رشته ات وقت بذار و مقاله بنویس و... ابنجوری به خدمتی به جامعه ات کردی" به حرفش گوش می دادم ، الان سیر باطل و روزمرگی زندگی مرا به پوچی نمی رساند!